محل تبلیغات شما

چرندیات من...



به نام خدا 
همسر عزیزم سلام
همان طور که گفتی( و چه زیبا گفتی و نوشتی و چه زیبا دل بردی),چند وقتیست سختی های زندگی چنان بیرحمانه  میتازد که دیگر نمیتوان قامت راست کرد، اما خواستم بگویم که خداهست،عشق هست ، ومن در کنارت هستم.من تمام قد وباتمام وجود در کنارت هستم تا باهم این مشکلات را پشت سر بگذاریم.و شاید هم توانسته باشم اندکی از زحماتی که برای ما میکشی را جبران کرده باشم.

همسرم هنگامی که خودم را کنار شما میبینم خوشبخت ترینم . وانگار دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم .همیشه کنارم بمان.
عشق زیبای من، تو زیباترین بهانه برای نفس کشیدنم هستی، تو پاک‌ترین شعر عاشقانه هستی، تو بهترین معنای دوست داشتنی، تو شاه بیت غزل زندگی‌ام  هستی. تو را عاشقانه دوستت دارم. 
 دوستت دارم واز خدا برایت سلامتی و دل خوش میخواهم .
زهرا

امروز اولین چست خودمونیم رو می خوام بزارم اونم به مناسبت تولدم که واقعا خیلی غریبانه داره می گذره
امروز نهم اردیبهشته و تولد منه واقعا هم خیلی ها بم تبریک گفتن
اولیش دیشب بود که شب تولدم بود و بانک ملت مثل همیشه پیشگامانه گفت تفلدت مبارک
صبح امروز هم همراه اول مثل همیشه تبریک گفت و هدیه اش رو داد بلافاصله چون دوتا سیم کارت داشتم یه تبریک دیگم بم گفت این شد سه تا تبریک
تو راه که داشتم می رفتم سر کار بانک تجارت غافل گیرم کرد کلی و گفت عزیزم تولدت مبارک و به خورده بعد شرکت سهامی آبادگران تبریک گفت و بلافاصله بعد از اون هم سایت مزایده ایسام.
خیلی خوشحالم که این دوستای گلم پیشم بودن و تولدم رو یادشون نرفته بود چون این چند روز انقدر غصه دار بودم که خودم هم تولدم رو فراموش کرده بودم
خیلی روز ها و هفته بدی رو پشت سر گذاشتم همیشه دعا می کردم و خدا خدا می کردم که این اتفاق نیفته ولی متأسفانه دقیقه هفت روز پیش افتاد و کمر همه مون شکست
داستان از اون جا شروع میشه که من یک پدر بزرگی داشتم که خیلی مهربون بود و آزارش اصلا به هیچ کس نمی رسید و کل فامیل که می شدن 33 تا نوه ، تا نتیجه و 8 بچه همه دوستش داشتن و عاشقش بود چون واقعا مثل یه فرشته مهربون بود انقدر مهربون که در وصف کی بورد من و این نیمچه وبلاگ نمیگنجه
یه مقداری مریض شده بود و راهی بیمارستانش کرده بودیم البته به اسرار خودش منم چون جمعه بود و شنبه یه مراسمی تو خونم داشتم با همسرم دو تایی افتاده بودیم به جون خونه و حسابی داشتیم تمیز کاری می کردیم چون عصر جمعه وقت ملاقات تو بیمارستان ولیعصر بود و ما دلمون داشت پر می کشید برای ملاقات آقا(ما به پدربزرگمون آقا می گفتیم)سر ظهر که شد ، تقریبا یه دو سه دقیقه به اذان ظهر که شده بود کار های مام تموم شده و رفتیم تو فکر یه نهار ظهر جمعه ای که نا گهان پدرم از پله های خونه اومد بالا و بلند بلند صدام می کرد، مصطفی ! مصطفی !  منم که اولش لباس مناسبی تنم نبود (یه شلوارک با یه رکابی سفید نو) لباسم رو عوض کردم و گفتم بله بابا و در واحد رو باز کردم یه نگاهی تو چشمام انداخت و گفت آقاجونت فوت کرد. من رو میگید بحتم زد نمیدونستم چیکار کنم بدون خدافظی در رو بستم و اومدم تو واحد خودمون،زهرا همسرم که دختر خاله ی من هم می شد،پشت در قایم شده بود و یواشکی حرف های ما رو میشنید در رو که بستم و اومدم داخل خونه با دهن باز مونده از تعجب و چشم های زهرا که داشت توی حدقه میلرزید و اشک ایجاد می کرد مواجه شدم. آخه پدربزرگ مشترکمون بود، دقیقا نمیدونستم چیکار کنم می رفتم واحد پایین و مادرم رو آروم می کردم؟-میشستم زمین و زار زار گریه میکردم- و یا همسرم رو آروم میکردم که بچه مون آسیب نبینه؟؟ واقعا مونده بودم چکار باید می کردم؟تنها جمله ای که برای آرامش همسرم به ذهنم رسید این بود-اناللله وانا الیه راجعون بعد شروع کردم سوره حمد رو خوندن و اونم همراهم شروع کرد.
بعد از اون بی مهابا در واحد رو باز کردم و پله ها رو چنتا یکی رد کردم و رفتم تو واحد مامان اینا یه سره رفتم تو اتاق مامان که دیدم نشسته یه گوشه و داره زار زار گریه می کنه نفهمیدم چرا ولی سریع برگشتم داخل راه رو بعد دوباره رفتم طرف اتاق دو باره برگشتم دقیقا مثل مرغ های سر کنده هنگ کرده بودم  و نمیدانستم چه کاری باید انجام بدم که ناگهان با صدای پدرم به خودم آمدم،که گفت پس چته؟ مادرت رو بردار و برسون خونه آقا باید بشینن اونجا،اونا عزادارن-سراسیمه گفتم چشم داشتم از پله ها بالا می رفتم که مؤذن اذان گفت -الله اکبر و الله اکبر ، بابا به مامان گفت حالا برید اونجا دیگه نمیتونید نماز بخونید اول نماز رو بخونید بعد برید منم از خدا خواسته پریدم بالا و نماز رو اول وقت خوندم و برگشتم پایین دیدم مامان هنوز نشسته سر سجاده و داره گریه میکنه بلاخره نطقم باز شد و گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد ؟ - هنوز یه نمازم مونده ،منم رفتم نشستم یه گوشه روی مبل تا نماز مامان تموم شه ، نماز که تموم شد زنگ زدم تاکسی و با یه تاکسی با هم رفتم خونه آقا پیش یومّا(به مادر بزرگم می گفتیم یما یا مامانجون)در خونه باز بود و دایی محمد وایسوده بود دم در یه سلام داغونی بش کردم و بی تسلیت سریع رفتم بالا دیدم حسن پسر خالم مستأسل داره هی میاد و هی میره مشخص بود اعصابش ریخته به هم ، منم زبونم بند اومده بود - سلام کرد ،جوابش رو دادم اومدم تو پذیرایی تخت آقا خالی آخر سالن بود ، تخت خالی بی آقاجون رو که دیدم انگار آتیشم زده بودن خشکم زد دم در و بی هیچ تسلیتی به کسی همونجا فرود اومدم پایین و اشکام سرازیز شد.
خاله م که حالا مادر زنم هم به حساب میومد نشسته بود پای تخت و محکم میزد رو تخت آقاجون و گریه میکرد انقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود خبر فوت آقا رو خودم بشون داده بودم ولی نمیدونم رو چه حساب زودتر از ما رسیده بودن طرف چپ خاله فاطمه که پای تخت بود خاله معصومه نشسته بود روی پله های لب آشپزخونه و داشت تو خودش گریه می کرد مثل خودم بود خاله نمیتونست ناراحتیش رو بروز بده و با صدای بلند گریه کنه ،خاله منصوره هم داخل آشپزخونه روی صندلی میز نهار خوری نشسته بود و گریه میکرد و مدام به خودش می زد چون تازه زا بود و مرتضی رو تازه به دنیا آورده بود نباید اینطور میکرد انقدر بی ملاحظه گری کرد تا بلاخره باد کرد و شب بردنش بیمارستان،خاله طیبه که از تهران میومد که نگذاشت کارش به شب هم برسه همون عصر راهی بیمارستان شد.نجمه زن حسن ، پسر خاله م و زندایی ملیحه همسر دایی محمد هم اون وسط ها بودن ،نقش نجه بیشتر پر رنگ بود میرفت با همه حرف میزد و نمیگذاشت خیلی گریه کنن.یوما روی تک صندلی آقا نشسته بود و روزه خانی میکرد ،گریه میکرد و خودش را میزد.میگفت دیدی چنان تاج سرمان رفت دیدی و خودش را می زد .خاله زهرا مادر زن علی برادرم هم کنار صندلی آقا که این بار یوما برای اولین بار روی آن نشسته بود چمباتمه ن در خودش گریه میکرد،مادر من هم در بدو ورود با دیدن تخت خالی آقاجون که تا دیروز آقا روی آن خوابیده بود و با همه شوخی میکرد و خنده همه را در می آوردووسط اتاق پایش شل شد و روی زمین فرود آمد چادرش را بر سرش کشید و شروع به گریه کردن کرد،صدای زنگ خانه به گوش رسید سمیه سادات همسر دایی احمد بود که او نیز قبلا پدرش فوت شده بود و آقا را به مصابه پدرش می دانست گریه کنان پله ها رو بالا آمد و در پذیرایی را باز کرده نکره خودش را روی پای یوما انداخت و زار زار گریست میگفت یوما دیدی چگونه دوباره یتیم شدم؟؟؟ دیدی چگونه باز بی پدر شد،میگریست و روضه میخواند و گریه همه را در می آورد.
بلند شد و آن ور تر رفت روی کانافه نشست و چادرش را بر سر کشید و دوباره گریست و بلند بلند ناله سر داد.اندکی بعد زندایی مریم همسر دایی باقر آمد او نیز ناله کنان آمد و خودش را روی پا های یوما انداخت و شروع به گریه کردن کرد و روضه میخواد یوما دیگر دستان چه کسی را ببوسم؟آخر او نیز پدرش به رحمت خدا رفته بود روضه می خواند و گریه می کرد که ناگهان یوما خودش را گرفت و گفت حاج خانم شما نباید اینطور ناراحتی کنید برایتان خوب نیست حاجی هم راضی نیست و نبوده آخر زندایی مریم سرطان روده داشت و هنوز کامل کامل خوب نشده بود.ولی زندایی نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد که مامانجون را دوباره به گریه انداخت آخر سر هم به دایی باقر اشاره کردیم که مراقب همسرت باش حالش خراب نشود ، نهایت دایی آمذ و زیر بغل زندایی را گرفت و برد روی مبل نشاند، همه آمدند از علی برادرم ، بتول ، آمنه خواهرم ، همه - و داستان مجدد تکرار میشد. ساعتی بعد به خانه برگشتم زهرا با بابا و دوقلو ها خواهر هایم نهار خورده بود و برگشته بود بالا اول که آمدم شاکی شدم چون سپرده بودم تنها نماند ، باردار است خطر دارد ولی ناراحتی ام را خوردم بلند شد و برایم نهار درست کرد بعد از نهار رفتم و خودم را انداختم روی خوشخواب آمد پیشم نشست میخواست با او صحبت کنم و کمی آرامش کنم من هم فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم ، نمی دانم چرا؟ خیلی خودم را نگه داشتم تا متوجه نشود ناراحتم ، آخه آمنه به من سپرده بود نروی داخل خانه گریه کنی ، زهرا حامله است و حالش بد می شود تا جایی که توانستم مقاومت کردم ولی آخرش نشد روی خوش خواب زدم زیر گریه و زهرا هم دنبال من آغاز گر شد . درست است مرد هستم و مرد گریه نمی کند ولی آخرش که چه مگر یک انسان چقدر ظرفیت دارد؟؟ ساعت حدود پنج دوباره بلند شدیم و لباس هایمان را پوشیدیم-زهرا که شکمش آمده بود جلو دیگر لباس هایش سایز نمی شد دنبال لباس سیاه میگشت برای نشان ناراحتی چیزی پیدا نمیکرد که آخرش من لباس مشکی ام را به او دادم آخر هر چقدر هم سایزش بالا می رفت به من نمی رسید - آمنه ، دوقلو ها و زهرا را سوار تاکسی تلفنی کردیم و فرستادیم و بابا می خواست با موتور من بیاید از در بیرون نرفته گیر داد که چرا راهنمایت افتاده و تا درست نکنی من نمیام از ما اصرار که این دفعه را بی خیال شو و از او انکار که نمی شود به هر زور و بندی بود راهنما را وصل کردم و نشست ترک موتور هفتاد من که آقا جون به من داده بود و تا خانه آقا رفتیم - دیگر مثل ظهر مختلط نبود و مرد ها را میفرستادن پایین و زن ها بالا می رفتن زیر دست و بال یوما را بگیرند.تا آخر شب ماندیم و دوستان نزدیک آقا آمدند و تسلیت گفتند و رفتند و قرآن خوانده شد.من و مجید پسر دایی باقر هم رفتیم وسایل حلوای فردا را برای زن ها گرفتیم تا حلوا را آماده کنند آخر شب هم شام نان با کباب خوردیم و به خانه بازگشتیم .
آقا وصیت کرده بود جنازه اش را در نجف دفن کنیم بنابر این صبح زود همه بسیج شدیم که کار ها را هرچه سریع تر آماده کنیم تا جنازه هر چه زود تر منتقل شود.
حسن پسر حاج علی شاگرد آقاجون که تقریبا شریکش شده بود به کار های سفارت عراق وارد بود او مسئول هماهنگی کار های تهران و سفارت شد. از طرفی هم قرار شد آن ها که میخواهند به نجف بروند پاسپورت هایشان را به حسن بدهند تا او کار های ویزا را انجام دهد. ابتدا بنا شد دایی احمد - دایی باقر - علی ما برادرم - بابا - آقا حیدر همسر خاله معصومه - آقا محسن همسر خاله طیبه - حاج مهدی همسر خاله زهرا - حاج علی - حسن خاله زهرا و عباس آقا همسر خاله منصوره برن که این دو نفر آخر انصراف دادند.از اون طرف یوما-خاله زهرا و مادر من با حاج مهدی با هواپیما رفتن و بقیه با ونی که قرار بود آقا رو منتقل کنه به نجف. من و دایی باقر صبح اول وقت کار های غسل و کفن آقاجون رو تو بهشت معصومه قم انجام دادیم - دایی احمد هم مدارک رو رسوند به حسن تهران- دایی محمد هم کار های حقوقیش رو انجام داد آخه دکترای حقوق داره-بابا هم یه سر زد پلیس مهاجرت و لیست مدارک رو پرسید تا مشکلی پیش نیاد . تا پایان ساعت ادرای همه کار ها انجام شد. وعصر تشییع جنازه و رفت به حرم حضرت معصومه و شب هم به همت حاج علی مراسم ختم رو داخل مسجد امام رضا گذرخان برگزار کردیم و کریمی دوست دایی احمد هم پیگیر شام مراسم شد، میکس آماده کردیم . خیلی ها آقا جون رو می شناختن   بخاطر همین هم ختم و هم تشییع خیلی شلوغ شد و همه ناراحت بودن.نماز آقاجون رو سید مهدی خوند ، به کسی نگفته بودیم بیاد خودش اومد و رفت جلو وایساد.نماز داخل مسجد امام رضا برگزار شد. بعد نماز جنازه رو بردیم حرم اونجا حاج علی زیارت حضرت معصومه رو خوند و علی خاله معصومه هم زیارت عاشورا رو خوند، با زیارت عاشورای علی خیلی گریه کردم ، باورم نمی شد که یه روزی بیاد و من بالای جنازه آقاجون تو حرم زیارت عاشورا بخونم و بیشتر این عذابم می داد که دیگه داخل ایران حتی قبری هم از آقا وجود نداره که بخوام بالا سرش گریه کنم.به هر حال شب زائر ها به همراه آقاجون اعزام شدن و فردا صبحش هم خانم ها با حاج مهدی هوایی رفتن.فردا شبش مراسم تدفین تو وادی السلام بگذار شد و بماند که چه اتفاق های جالبی در مسیر افتاده بود و چه راحت جنازه حمل شده بود در همین حد گفته باشم که ماشین حمل جنازه تا پای باب القبله در صحن حرم امام حسین رسیده بود.ما هم در قم به ثواب آقاجون یک گوسفند ذبح کردیم و میان فقرا تقسیم کردیم همه برای آقاجون نماز لیله الدفن خوندن تو مسجد هم اعلام کردیم که هم محرابی های آقا براش بخونن،من هم که بنا بود دیشب برای امام موسی کاظم روضه داشته باشم و به علت تقارن با ختم کنسل شده بود مجلسم شامش رو شام شهادت پختم و به ثواب آقاجون توضییع کردم. خیلی سخت بود روز های پر کار و البته پر از ناراحتی بود که همه شون گذشت ، آقا جون هم به رحمت خدا رفت و تنها چیزی که ازش بینمون مونده اخلاق خوب و خاطره های زیبایی هست که برامون به جا گذاشته ، روحش شاد و یادش گرامی.

به همسر عزیزم زهرا 16/10/1398

قَرَض این است که حرف برای گفتن بسیار باشد و زمان برای شندینش اندک، همسرکمچونان که زمان سپری می شود و روز ها یکی پس از دیگری میدوند حسرت دوباره  به آغوش کشیدنت بر دوش من سنگین و سنگین تر میشود . لبخند های همیشگیت پشت و پناه من باشد و روز ناراحتیت حسرت فزاینده ایست برتمامی حسرت هایم از این دنیا ، از این دنیایی که تنها موهبتش بر من تو بودی.  حسرتی به درازای این که یک روز شاد بودنت بهتمام بدهکاری هایم به تو اضافه شد. دستان مهربانت سکینه قلب من باد آنگاه کههراسان و نگران از دنیای دنیه خارج از پیش تو به تو باز می گردم ،سوزش لب هایم آنوقت که برایم چای قند پهلو می آوری چونان شیرین است که چای را ، تلخ که میخورمقندم بالا می رود . حورای وجودت چنان سوزان است که در سوز سرمای زمستان تک تک سلولهای بدنم عرق سوز می شود. خلاصه بگویم تمام حرف های نگفته ام  که در سینه ام حبس مانده ، دوستت دارم هایی استکه انقضایش به بلندای تاریخ ابدیت است پس سوگند به چشمان پر عشقت آنگاه که بیصبرانه چون کودکی مشتاق بر در است در انتظار من سوگند به لاک قرمزت و لب های رژآلودت که آراسته ای برای من ، دوستت می دارم .


علاوه بر اینکه توصیه می کنم برای کسی دست تکان ندهید پیشنهاد هم می دهم اگر کسی برایتان دست تکان داد واکنشی نشان ندهید و درست مثل یک قطعه قالب یخ زده انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به افق دید سابقتان خیره بمانید.
داستان بر میگردد به حدود 14 تا 15 سال پیش زمانی که من به دبیرستان می رفتم هنگام بازگشت از مدرسه معمولا از اتوبوس های شرکت واحد استفاده می کردم و همیشه تا مقداری از مسیر با یکی از دوستانم هم سفر بودم ، رفیق شفیقی بود تا ایستگاه دم حرم با اتوبوس می آمد و از آنجا پیاده میشد و به ایستگاه دیگری که اتوبوس هایش به مقصد منزلشان می رفتند جا به جا میشد،از دبیرستان تا حرم مسافتی نبود و من همیشه به او می گفتم که چرا بابت این مسیر کم که پیاده هم می شود رفت هزینه می کنی و او همیشه با لبخند به من می گفت می خواهم اندکی بیشتر با تو صحبت کنم و این مهربانی حتی تا بعد از پیاده شدن وی از اتوبوس تا پشت پنجره ی صندلی که من نشسته بودم ادامه پیدا می کرد. می آمد پشت پنجره لبخند میزد و دست تکان می داد من هم لبخند ن برایش به عنوان پاسخ دست تکان می دادم. این قضیه تا چند ماهی ادامه داشت تا یک روز که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم هنگام ارائه بلیط که آن وقت ها نشانه شخصیت بود دیدم راننده با غضب خاصی به من نگاه می کند این غضب با فریادش همراه شد که "پسر تو نمی خوای بقیه بلیط هات رو بدی؟" گفتم بقیه ؟ کدوم بقیه؟ گفت بلیط های دوستت؟ پرسیدم جریان چیه گفت اون رفیقت که دم حرم پیاده میشه.گفتم خوب اون پیاده میشه من باید بلیطش رو بدم؟گفت هر روز موقع پیاده شدن میگه اون دوستم که نشسته روی صندلی عقب حساب میکنه-منم ازش می پرسم از کجا معلوم-کودوم صندلی؟میگه الان نشونت میدم بعد از خیابون میاد کنار صندلی تو ،تو را به من نشان میدهد و تو هم از آن عقب با لبخند و دست تکان دادن برای من حرف او را تایید می کنی-و الان 50 بلیط بدهکاری-خلاصه لبخند زدن و دست تکان دادن آن روز ذخیره دو ماه بلیط من را به باد داد-این هست که می گویم برای کسی دست تکان ندهید.همین که این چند خط را می نوشتم یاد داستان خیر و شر که همان روز ها در کتب ادبیاتمان که خدایش بیامرزد افتادم که روزی خیر با اسبش از بیابانی می گذشت که شر را آشفته در بیابان دید شر از خیرخواست که مرکبش را در اختیارش قرار دهد و با هم طی مسیر کنند خیر قبول می کند و همینکه از مرکب به زیر می آید شر سوار شده و بر اسب می تازد و خیر وسط بیابان بی مرکب می ماند. خیر دوان به سمت شر می شود و می گوید اسب را نمیخواهم اما عاجزانه درخواستی دارم لطفا این داستان را که چگونه اسب مرا یدی هیچ جا نقل نکن می ترسم  دیگر کسی در بیابان به دیگری رحمی نکند-من هم می ترسم با نقل  داستان اتوبوس دیگر هیچ کس به لبخند هم نوعش پاسخ ندهد اگر چه لبخند بی تمنا باشد.ولی حالا که فکر میکنم می بینم که هر چقدر هم هزینه بپردازی لبخند ارزشش را دارد که از کسی دریغ نشود.درست است من هزینه اتوبوس دو ماهه دوستم را که به خیالش زرنگی کرده بود پرداخت کردم اما در عوض دوماه حس شیرین اینکه کسی میخواهد با من همسفر شود و حاضر است برایش هزینه کند و در آخر برایم دست هم تکان دهد و لبخند خداحافظی برا لبانش به خاطر من نقاشی کند با من بود و به نظرم می ارزید.پس هم بخندید هم اگر کسی برایتان دست تکان داد برایش دست تکان دهید اگر چه شیاد باشد و سلامش بی طمع نباشد آخر الامر زیان کار نخواهید شد.

دلهره ی عجیبی سر تا سر وجودم را فرا گرفته به گونه ای که حتی یک آن هم آرامش ندارم .
امروز حدود ساعت 10 و نیم صبح یکباره دلم برای همسرم پرکشید زنگ زدم تا حالش را بپرسم که به من گفت امروز با خود فکر می کردم که دیگر معنا و طریقه دوست داشتن و یا دوست داشته شدن را فراموش کرده ام و یادم نمی آید که دوست داشته شدن چگونه بود- باشنیدن این جمله که مخاطب طعنه اش من بودم سعی کردم با زهر خند و حرف در حرف آوردن فضای مکالمه را تغییر دهم و آن را به سوی دیگری بکشا نم اما شاید در لحظه فضا تغییر کند اما عاقبت چی این جمله ها بذر هایی است که کاشته میشود، ریشه می دواند، قد می کشد و می ترسم آخر کار زندگی مشترکمان را که با هزار امید و آرزو شروع کرده بودیم از هم بپاشد،خیلی می ترسم و مدام دلم آشوب است اما به روی خود نمی آورم ، می ترسم از پایان و قسمت زندگی ام. دیروز خنده خنده میگفت "تو از ابتدای زندگی مان تا کنون هیچ کاری برای من نکرده ای که الان به تو افتخار کنم" فقط نگاهش کردم و لبخند زدم آخر من از ابتدا تا کنون هر چه عشق بود در طبق اخلاص گذاشته بودم و تقدیمش کرده بودم نمی دانم چرا اینطور می گفت شاید عشق را به سبک رمان های عاشقانه بخواهد اما زندگی خشن تر از این حرف هاست باید شب تا صبح بدوی تا بتوانی زنده بمانی. چند تکه وسیله ای میخواست که من هر چقدر خودم را بتکانم  نمی توانم  تهیه کنم یعنی حقوق و پولی که در می آورم همان قوت لا یموتی را می رساند که بتوان طی حیات کرد دیگر سایر حاشیه ها خیلی کمرنگ شده و او این را درک نمیکند.و مدام ظاهر زندگی بقیه را با باطن عاشقانه کوچک خودمان مقایسه می کند و مسلما باورش این نیست که در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست. روز ها میگذرد و خشونت های   دوران ما   من را خمود تر می کند و من تمام قد ایستاده ام  تا گزندی به خانواده ام که از بد روزگارشان من نصیبشان شده ام نرسد من پیر تر و خسته تر می شوم تا آن ها شاد تر بمانند و زن شاد را چه به مرد خمود شاید آخر های زندگیمان باشد خدا رحم کند

یک سیکل یک دوره و یا یک آزادید هرچه خواستید اسمش را بگذارید در یک زندگی متأهلی هر ماه تکرار می شود من اسمش را گذاشته ام آرامش بعد از طوفان دقیقا وقتی که احساس می کنی همه چیز رو به راه است و روال خودش را دارد بد ترین اتفاق ممکن رخ می دهد  یک دعوای عظیم به خاطر یک موضوع پیش پا افتاده یا بهتر بگویم بخاطر هیچ چیز. قشنگ دو روز که دعوا شروع شد ناگهان تمام می شود و یک هفته یا شاید دو سه روز بیشتر مثل دو مرد زندگی ادامه پیدا می کند و ناگهان دوباره زن و شوهر می شوی تا طوفان بعد از آرامش بعدی دوباره فرا برسد.بگذریم عاقلان دانند.
خیلی شکاک است خیلی با او صحبت کرده ام که شک ، بیشتر به جای اینکه وصل کند می گسلد ، گوشش بدهکار نیست که نیست .  بار ها به او گفته ام لاجرم جوینده یابنده است.بجای اینکه عیب و بدی را بجویی ، جویای عشق و محبت باش اما آدم بدبین ، بدبین است ،  ربطی به دین ،مذهب و مرام هم ندارد.بهترین جمله را هم که به او بگویی بهترین کار را هم که برایش انجام دهی حتما یک ،این را گفتی چون و یا اینطور کردی که ، ای برایت دارد تا تو را از گفتار و کردار نیکت پشیمان کند ،پندار نیک هم باشد طلب زرتشت. اوج این شکاکی ها مربوط می شود به همان طوفان بعد از آرامشی که در بالا گفتم هر دفعه تحملش می کردم و مثل متهمی که ناگهان در خیابان میگیرنش و برایش حکم ابد می برند ،  از خودم دفاع می کردم اینبار اما کاسه صبرم لبریز شد و قید همه چیز را زدم و بی فکر از این که این عادت ماهانه اوست تکلیفش را یک سره کردم به او گفتم زندگی به این سبک عذاب آور است اگر واقعا به من شک داری برو با کسی باش که به او ایمان داری و بیش از این به خودت رنج نده .دقیقا همین را به او گفتم یا در جمله ای دیگر وقتی بیشتر عصبی شده بودم به او گفتم گشتن و جستجو مربوط به چیز های پنهان است مگر دنبال ردپای خیانت در زندگی من نیستی من خود به خیانت ناکرده ام اعتراف می کنم من خائنم آخرش که چه؟الان از این به بعد تصمیمت برای زندگی با من خائن چیست-برداشتش از این جمله پیشنهاد طلاق بود.از من پرسید الان به من داری پیشنهاد طلاق می دهی؟یعنی میگویی برم خانه مادرم؟ دستپاچه شده بودم نکند قضیه اوج بگیرد و دیگر فرود نکند حواسم نبود آخر روز دوم است و باید بحران را مدیریت میکردم نه اینکه دامن میزدم مانده بودم بر زمین به سان کشتی شکسته ای مانده بر تخته ای در بی کران اقیانوس ها.آشفته و بریده از همه چیز و همه جا به اقبال بد خود اندیشه می کردم.در اوج این دعوا ها و بگو مگو ها همکارم چونان مگسی مرتب تمرکز من را بر هم میریخت و نمیگذاشت سنجیده جواب دهم ، آخر کل دعوا در بستر چت واتس اپ بود.و من سر کار در مواجه با انبوهی از پرونده که باید رسیدگی می کردم بودم اما  گذاشته بودمشان کنار و دعوا می کردم.گفتم نه ، میخواهم تکلیف خودت را مشخص کنی . میخواهم زحمتت را کم کنم و دیگر مرتب همه پیام ها و تماس های من را چک نکنی می خواهم از توهمات مرتبت که در آن من نقش یک خائن را دارم کم کنم.الان من خود میگویم خائنم(میخواستم توپ را در زمین خودش بیندازم می خواستم حس عذاب وجدان را به او منتقل کنم) دنبال چیزی نگرد از الان تصمیمت برای ادامه زندگی با یک خائن چیست؟چیزی نگفت اما بعدا با رفتارش غیر مستقیم معذرت خواهی کرد و روز دوم این ماه به خیر و خوشی تمام شد . الان چند روز است که مردانه زندگی می کنیم.

1




به نام خدا
همانطور که روز ها می گذرد و حوادث به وقوع می پیوندد بیشتر این انگاره تقویت می شود که چقدر تلخ است زندگی و چه بی هدف می تازیم .
دیشب پسرم به خاطر دندان های نیشش که تازه دارند در می آیند تا صبح بی تابی می کرد و تقلا می نمود خواب بدون  درد را و از ما گم کرده بود خواب بدون بیدار شدن را. چندی پیش در جملات قصاری که اخیرا همه می گویند می خواندم که اگر طفل نامردی این جهان را می دانست لقد نمی زد بر بیچاره شکم مادرش تا از او بدر آید که پر از مهر است و به جهانی وارد شود که مملو از نا مردی ها و بی مروتی هاست.
حال آن که رب ما چه در رحم مادر و چه در جهان هستی یکی است اما چون شده که آن جا پر از مهر بوده و اینجا پر از ظلم؟ علت آن است که خدا در این جهان همزیان صاحب اختیار در کنار ما گذارده و آنان ظلم ایجاد می کنند والا رب همان رب است. همانگونه که می آزارند یک دیگر را در رحم اطفال چند قلو/.
و اینک لطیفه این جاست که چقدر کوتاه می بینند افرادی که انتهای زندگی شان در دنیا را انتهای جهان می پندارند. بگذریم
گاهی که سختی ها همزمان به زهرا فشار می آورد بسته به حالش حال من را هم می گیرد مثلا اگر حالش خوب باشد می گوید در زمان مجردی ام فلان خواستگار مایه دار برایم آمد که مثلا الان وضعش چون است اما من آن را رد کردم.پی نوشت ناگفته  اینکه چه غلطی کردم و الان با تو به چه هلاکتی دچار شدم.می خندم و می گذرد.گاهی اوقات که حالش میانه باشد مثلا می گوید مثلا فلان دوستم خوش به حالش چقدر وضع مالی شان خوب است و چه زندگانی زیبایی دارند.پی نوشته ناگفته این جمله هم اینکه ما چقدر بدبختیم دو باره لبخند می زنم و اگر حوصله داشته باشم برایش می گویم عوضش ما عشق داریم محبت داریم زندگانی مان بی آلایه استت و مثل دیشبی که اعصاب درست درمانی نداشت و نمی توانست مثل همیشه نگوید گفت، گفت نه چه خوشبختی ای با تو نه دنیا را دارم نه آخرت را ماندم چه بگویم ؟ چند دقیقه سکوت کردم و نگاهش کردم چند دقیقه هم سکوت کردم و زمین را دیدم و چون عرصه بر من تنگ شد رفتم و روی تختم دراز کشیدم چراغ های اتاق خاموش بود نیم نگاهی به خود داشتم و زندگی ام دیدم که هر چه می دوم دیر تر می رسم.سرم به شدت درد گرفت و سقف اتاق تاریک دور سرم گشتن گرفت همیشه وقتی به اتاق می رفتم می دوید و در اتاق را باز می کرد اگر قهر بود  پسرم را می انداخت روی دلم و میگفت بچه ت را نگهدار و می رفت توی حال روی کانافه ولو می شد و الکی مثلا غرق در فضای مجازی می شد تا من بیرون بیایم منم برای اینکه حرصش را در بیاورم بیرون نمی رفتم و با محمدم داخل اتاق بازی می کردم می گذاشتم خودش بماند و تنهایی هایش.بعضی وقت هام می دوید و چون گوشی را در دستان من می دید بی پروا تهمت می زد که آهان آمدی دو باره به کی پیام بدی؟؟ آن شب برای این که خیالش از گوشی من هم راحت باشد گوشی را روی لبه اوپن جا گذاشتم تا نیاید و قیافه حق به جانب بگیرد. بعضی وقت ها هم می آمد و می دید دارم مطالعه می کنم می گفت از صبح که نبودی حالا هم که شب اومدی چپیدی تو اتاق و نمیای بیرون دوباره حق جانبانه در را می بست یا محمد  را می آورد اینبار برای اینکه دوباره این حرکت را تکرار نکند کتاب هم نخواندم فقط دراز کشیدم.درب را باز کرد هیچ بهانه ای پیدا نکرد و ناچار روی من آب ریخت و فرار کرد - خل و چل روانی - می خواست ماست مالی کرده باشد حرف هایش را ولی آب رفته با ناید به جوی مثلا من هم باور کردم البته اولش به او راه نمی دادم و بی محلی می کردم گذاشتم خوب سه چهار بار معذرت خواهی کند بعد . الکی مثلا بخشیدمش.
این شده است روزگار شیرین ما . بگذریم
امروز یک پستی دیدم و بسیار خندیدم نوشته بود آن قدر که مسئولان از خروج گوسفندان از کشور نگرانند چند سال پیش از خروج نخبگان نگران نشده بودند./الخ/

دیشب که درب یخچال را مثل همیشه باز کردم و دوباره مثل همیشه چیزی در او نیافتم  جعبه صورتی رنگی در آن خود نمایی می کرد ابتدا فکر کردم شیر تک نفره است ولی خانمم توجهم داد که خامه صبحانه است. پیش تر دانسته بودم که یاد گرفته چطور می شود با خامه صبحانه خامه فرم گرفته درست کند منظور از خامه فرم گرفته همان خامه پف کرده و سبک مورد استفاده در قنادی هاست.چند وقت پیش هم به صورت غیر منتظره ای از بازار شکلات تخته ای خریده بود احساس می کنم امشب می خواهد با تمام هنر هایی که دارد کیک خامه ای با روکش شکلاتی برایم درست کند چون بلاخره شب ولنتاین است درسته امسال من هیچ پولی ندارم که مثل گذشته جشن با شکوهی برایش برگزار کنم اما هنوز عشق که هست محبت و عاطفه نیز وجود دارد.شاید در من مرده باشد اما در او هنوز زنده است و می تپد.
دیشب داشت پیشنهاد می داد چون امسال وضعت خوب نیست بیا با هم قرارداد ببندیم مثلا بجای 25 بهمن 5 اسفند ولنتاین را برگزار کنیم چانه خودش را می زد.
امروز ظهر که از سرکار با او تماس گرفتم خیلی عصبی بود شاید نشسته بود با خودش فکر کرده بود که چه شانسی دارد که گیر من افتاده منه بی پول که حتی ندارم کادوی ولنتاین امسال را برایش بخرم.نمی دانم با این اوصاف آیا باز امشب کیک خامه ای روکش شکلاتی ام را می خورم یا باید در انتظارش بنشینم تا 5 اسفند البته اگر شکلات های تخته ای تا آن تاریخ دوام بیاورد چون از وقتی فهمیدم شکلات تخته ای داریم غیر از آن باری که خودم قهوه کاموا درست کردم هر شب به او پیشنهاد می دهم یک فنجان شیر شکلات داغ درست کند تا باهم بخوریم درست است در ابتدا مقاومت می کند اما در هر حال من سر سخت تر از آنم که مقاومت ابتدایی دخترانه ای من را از رسیدن به اهدافم باز دارد.
امروز ظهر بعد از تماس با او که اخمو بود و عصبانی و البته کلافه از شیطنت های بچه سری به مغازه ی تازه باز شده ی لوازم موبایل کنار کارگاه زدم. اسپیکر های قشنگی داشت که با بلوتوث به موبایل وصل می شد. و صدای واضح آن کرد کننده بود خیلی دوست داشتم که برای کادوی امشب برایش بخرم حتی عزمم را هم جزم کردم اما بعد از یه حساب کتاب ساده فعلا تا شارژمجدد جیبم صبر میکنم
خدا امشب را ختم به خیر کند.

دوباره شنبه شد
و من بزرگ شده به یاد ایام پر از التهاب شنبه صبح هایی که تکالیفش انجام نشده بود و باید دوباره از بستر تن خسته ی هنوز به خواب نیاز داشته را می کندی و به مدرسه می راندی از بستر کندم و به محل کار کشیدمش.
و هفته دو باره شروع شد.


آخرین جستجو ها

گروه آموزشی شیمی استان کردستان ( گرووپی کیمیای پاریزگای کوردستان ) بزرگ ترین مرجع بازی های فوق فشرده اندروید و کامپیوتر مجله فارسی و نتی ترس نه اما فاش می گویم حقایق تلخ اند... کاردهی|دانلود|آگهی استخدام|آهنگ Cheap NHL Florida Panthers Jerseys Wear Comfortable. tbusbescilo دست نویس Karl's life انتشارات مستعلی